نمیدونم چی شد که یهو به یاد اون شبی افتادم که شما به دنیا اومدید هوا بارونی و زمین خیس بود, وقتی توی ماشین نشستم با هر حرکت برف پاک کن فکرم به یک طرف میرفت و با سرعت قطرات باران پاک میشد و باز خیالی دیگر تا اینکه به بیمارستان رسیدیم قدم هام انقدر سنگین بود که هنوز فشارش رو روی پاهام حس میکنم سنگینی, پا درد, لنگان لنگان راه رفتن , تپش قلب,تنگی نفس همگی رو به یاد دارم یعنی هرگز فراموش نمی کنم, نمیدونم چرا اما با اینکه منتظر اومدن شما بودم اما از آمدنتون می ترسیدم عاشق لحظه به دنیا اومدنتون بودم در تصوراتم بارها به دنیا می آمدید و به آغوش میکشیدمتون و بوسه هایی بود که نثارتان میکردم اما آن لحظه تمام وجودم را ترس گرفته ب...