درد دل
10 دقیقه از 3 شب گذشته و من هنوز بیدارم
دیدم بیدار بودنم فایده ای نداره جز اید که سر درد هامو بیشتر کنه, بعد از 8 ماه و 3 روز و8 ساعت هنوز یک ساعت با آرامش نخوابیدم
گله ای نیست فقط درد دل است
انگار خواب شبانه به یه رویا تبدیل شده, هیچ وقت فکر نمیکردم یک شب درست خوابیدن روزی برام یه آرزوباشه اونم از نوع دست نیافتنیش
شاید الان من و رفتگر محلمون یه حال داریم من در حال نوشتن و اون در حال جارو کشیدن با این تفاوت که صدای جاروی اونو من میشنوم اما صدای منو کسی نمیشنوه گاهی اوقات به پنجره ها خیره میشم و با خودم میگم توی این خونه چی میگذره؟ چند تا دل شاده و چند تا دل غمگین؟ چند تا مادر خوابن و چند تا مادر بیدار؟ شاید کسی هم به پنجره ما خیره هست ؟منم بیدارم و تب پسرم نمیذاره با خیال راحت بخوابم
وقتی چند ساعت از شب گذشته و غرق در سکوت شب و تنهاییی و فرزند بی حالت میشی اونوقته که میفهمی چقدر ارزوهات در گذر زمان فرق میکنه
اما وقتی مادر میشی میفهمی یه خواب راحت چیزی که حتی فکرشم نمیکردی برات انقدر پر رنگ میشه که حاضری رویاهای تمام کودکیت رو بدی و به اندازه یه شب مثل همون بچگی ها با همون آرزوها به خواب بری و به اندازه بچه کوچولوت کوچیک بشی و کوچیک بشی
آوش عزیزم پاکتر از آب زلال امشب برای اولین باره که داری تو تب میسوزی و منو میسوزونی